از ساعت یک تا همین الان بیرون بودیم همشو هم پیاده روی کردیم.از موتور میترسه و سوار نمیشه اسنپم نزاشت بگیرم حتی نزاشت ماشین دوستمو بگیرم. گفت میخوام پیاده بریم. یکی نیست بگه عزیز من اخه ساعت یک ظهر پیاده روی؟ :) هیچی دیگه یه نیم وجب بچه منو مجبور کرد پیاده روی کنم درحالی که من معتقد بودم سگ تو اون هوا بیرون نمیره، خودمم هیچ وقت نرفته بودم.
ولی باید به فکر ماشین باشم اینجوری نمیشه. الان که رابطه بابا باهام بهتر شده شااااااید اونم کمکم کنه.
باهم سر خاک مامان هم رفتیم مثل همیشه نشست گریه کرد منم عین بز زل زده بودم به سنگ:| انگار نه انگار مامان منه نه مامان اون.
آخرش دعوامون شد وسط گریش. گفتم دیگه نمیارمت اینجا اونم گفت چلاق که نیستم خودم میام. از بدی های داشتن پارتنر مستقل😂(شوخی)
الانم تا رسیدیم خونه مستقیم رفت حموم.و منم دراز کش روی مبلم منتظرم بیاد بیرون من برم. حیف انسان باشعوری هستم و میدونم خجالتیه وگرنه افکار شوممو اجرا میکردم.
درکل
حالم عالیه عالیییی