هیچ

هردو میدونیم که نباید بیشتر از این همدیگه رو جدی بگیریم. تو میدونی که قراره بابات سرزنشت کنه و بگه: من که بهت گفته بودم این پسره در شان تو نیست. و منم میدونم که قراره بابام (هه) آوار شه روم که خاک تو سرت که نتونستی یه آدمو بیشتر از چند ماه تو زندگیت نگه داری بی عرضه. آره خلاصه داشتم میگفتم. هردو میدونیم که نباید بیشتر از این همدیگه رو جدی بگیریم. تو داری میتونی ولی من جدا دارم نمیتونم! واجب شدی برام، مثل آب و نفس. هیچ وقت قرار نیست اینو بفهمی. قراره تا آخر عمرت فکر کنی اونی نیستی که کنارت به آرامش برسم. قراره بعد تو دیگه عاشق نشم...آره خب. دیگه دوست ندارم! الان دیگه عاشقتم فرشته عذاب من.

هیچ

روز شلوغی بود. پسرعموش از آمریکا برگشت. خوشحال بود. صحنه ای که داشت از شیطنت های نوجوونیش با اونو برام تعریف میکرد جلو چشمم بود.همونجایی که گفت "احساس میکنم عاشقش بودم اما هیچوقت جدیش نگرفتم" حسرتو تو چشاش دیدم.چرا باید اینارو به من میگفتی...

هیچ

بعد از مدت ها پاستا درست کردم و تو تنهایی و خلوت خودم توی نور کم آشپزخونه خوردم.انتظارشو نداشتم ولی واقعا مزه پاستا میداد. سحر کمتر برام وقت میزاره همشم تقصیر خودمه چون از خودم روندمش. هردوتامون اشتباه کردیم. من برای انکار واقعیت و اون برای فرار از تلخی حقیقت. دوستش دارم ولی رابطمون ته نداره...

هیچ

صبح یکی داشت در خونه رو از جا میکند وسط خواب و بیداری یادم افتاد چند روز پیش گفته بودم اون خانومه بیاد تمیزکاری و...هیچی دیگه روز جمعه مجبور شدم از ساعت ده بیدار شم. خرید کردم برای خونه احتمالا بگم پس فردا سعید و شایان با عیال هاشون تشریف بیارن اینجا. شایدم شام بریم بیرون نمیدونم. تو فروشگاه یه دختربچه پنج شیش ساله دیدم که همه جا رو گذاشته بود رو سرش. حقیقتا دختربچه دوست دارم

هیچ

دو سه نخ سیگار کشیدم. شایدم سه چهار نخ. مهم نیست درواقع. ترکش کردم ولی بعضی وقتا میرم سراغش. امروز با درد قفسه سینه از خواب بیدار شدم. درد عجیبی بود اما زود خوب شد. برای فردا بچه ها برنامه ریختن ولی من نمیخوام برم.میخوام برای سحر باکس خوراکی بگیرم چون طبق محاسبات من احتمالا قراره فردا رو مود خوب نباشه. الانم میرم بهشت زهرا به مامان سر بزنم. پریروز که رفتم از دور دیدم بابا پیششه راه رفته رو برگشتم. زن و بچشو خیلی دوست داره ولی هنوزم چند ماه یه بار میاد اینجا و برای مامان گریه میکنه. نه من دوست دارم گریشو ببینم نه اون...پس برگشتم. دیروزم از کنار بهشت زهرا رد شدم ولی نرفتم پیشش. حوصلشو نداشتم

هیچ

از وقتی حرف مسافرتو آوردم خیلی خوشحال تره الانم بین تور دبی و استانبل دودل مونده منم همه چیزو دادم دست خودش و ترجیح میدم موقعی که داره راجع به مقصدهامون تحقیق میکنه بشینم نگاهش کنم. گور بابای خودمو همه چیز تنها چیزی ک مهمه اینه که دوسش دارم.

هیچ

راضیش کردم بریم مسافرت

هم ناراحتم هم خوشحال

یه حسی بهم میگه که رابطمون بهتر میشه ولی قرار نیست مثل گذشته باشه

هیچ

چند روزه ارتباطاتم به چند نفر محدود شدن

اصلا حوصله هیشکی رو ندارم

با چند تا از دوستامم تو فاصله دو روز دعوام شد

اینجا جای خوبه ماجراس

جای بدش اونجاس که سحر تو دایره محدود ارتباط این چند روزم نیست

هیچ

به طرز عجیب غریبی پاس شدم اونم با نمره خوب

به استاد گفتم سیستمتون مشکل داره درستش کنین😔

هیچ

امتحان فردارو قطع به یقین میفتم

اگه نیفتم اسممو میزارم غضنفر

ملت رو احتمال مثبتشون شرط میزارن من رو منفی...

هیچ

فکر کن بعد اون همه دعوا بابا دعوتمون کرد مهمونی😂

مرد تو چرا تعادل روانی نداری اخه چته

ولی خوش گذشت السا به شدتتت با سحر جور شده بود

شایدم سحر با السا جور شده بود

هیچ

ماست پلو خوردم

چرا؟

چون خورشتش سوخت

چرا؟

رسیدم خونه گزاشتم گرم بشن. رفتم دستمو بشورم چشمم افتاد به دوش آب یهو تصمیم گرفتم برم حموم...

خونه بودی گوه خر میده

برنجشم سوخته بود منتها کمتر

میشد خوردش

هیچ

با بابا دعوام شد

جلوی همه یه چک مشتی خوردم

گفت تو عرضه نداری منه احمق فکر میکردم درست شدی

مردک مگه چیکارت کردم

زندگی خودمه به تو چه اخه

هیچ

هعی هعی

هیچ

قرار نبود اینجوری بشه من بهت گفتم که به دردت نمیخورم و جز بدبختی هیچی برات ندارم

گوش نکردی

هیچ

نیم وجب زیر پشت زانوم درد میکنه😐نمیدونم چه سمیه ولی درد میکنه

دوتایی پیتزا درست کردیم بعدم بردم رسوندمش خونشون

بهترین پیتزای عمرم بود

هیچ

پدرسگو دیدمش

هنوز خوشتیپه

هنوز جذابه

سگ روحت

هیچ

پدرم دراومد

دارم دو شقه میشم

هیچ

درباره قضیه ماشین با بابا حرف زدم

و پشمام

موافقت کرد