هیچ
پسربچه واحد بالایی که شبا بالا سرم یورتمه میره رو پله ها نشسته بود برادر کوچیکش عین عروسک کوکی تکرار میکرد داداشی تشنمه داداشی تشنمه اونم بچه رو گرفته بود به کتفش. یاد السا افتادم. ب هیشکی نگفتم ولی داداشی ک صدام میکرد روحم شاد میشد
وقتی تازه زبون باز کرده بود بهم میگفت نینی
منظورش این نبود که من بچم
نمیتونست بگه نیما
+ [ جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 13:29 ] [ ! ]
|