سال آخر دانشجویی خیلی داره سخت میگذره. کل زندگیم ریخته به هم و چیزی با عنوان لایف ندارم چه برسه به اینکه استایلم داشته باشه. عین گاو هر صبح بعد بیدار شدن بدون اینکه لب به چیزی بزنم میرم دانشگاه و بین هربخش یه قهوه میزنم تا ظهر. غذاهای سلف خیلی کیوی هستن ولی مجبورا میخورم چون تا بخوام برم بیرون و ناهار بخورم و برگردم فردا میشه. عصرم که میرم کلینیک و اونجا هم زیر نگاه و حرفای عاممد پاره میشم. منتظره یه آتوعه که با تیپا پرتم کنه بیرون. ولی کور خونده من حالاحالا قراره ازش حقوق بگیرم. شبم که ۸ میام بیرون و تا یه ساندویچ بگیرم و برسم خونه ساعت شده نه و نیم. تا ساعت ۱۱ عین یه مرده، با همون لباس های بیرون لم میدم جلوی تلوزیون و هرکوفتی که پخش بشه رو میبینیم. بعد دوش میگیرم و میگیرم تا ۶ و ربع روز بعد تخت میخوابم.خداشاهده هر روزم همینه. بدون ذره ای اینور اونور شدن.

تنها بخش متغییر زندگیم مریضامن. هر روز چندتا آدم متفاوت میان و درحالی که تنفر ع چشاشون میباره میشینن رو یونیتم. تاحالا مریض مهربون نداشتم